ما 2 تا با هم


هرچی دلتان بخواد


|


|


|


|

|

http://sr2.perup.ir/944269776048.jpg


|

http://upload7.ir/images/51672895103808366753.jpg


|

http://sr2.perup.ir/728.jpg


|

http://sr2.perup.ir/4011929530973924.jpg


|

http://sr2.perup.ir/03.jpg


|

http://sr2.perup.ir/34083925970.jpg


|

http://upload7.ir/images/31527579128514631392.jpg


|

http://upload7.ir/images/04894000051101057889.jpg


|

http://upload7.ir/images/98563524794269677818.jpg


|

http://sr2.perup.ir/31642863277.gif


|

http://sr2.per891.jpg


|

http://sr2.perup.ir/12211290939649355422.jpg


|

چند دانستنی امام صادق ع


|

آیا


|

شاعر زن :

به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال ِ من آفرید

خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !

برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !

 

   

مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !

به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید

تورا روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید !

وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره ، پری ، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر / براد پیت من را حَسَنْ آفرید !

برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید

به نام خدایی که سهم تو را / مساوی تر از سهم من آفرید

 

 

 

  پاسخ دندان شکن از شاعر مرد :  

به ‌نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین

|

ـ تفریح با ناظمین زحمتکش مدرسه

دخترها در مدارس چیکار میکنند ؟!! + عکس - www.taknaz.ir

ـ اظهار محبت و دوستی به بعضی از عابرین محترمی که شانس عبور از زیر پنجره کلاس ما رو داشتند!

دخترها در مدارس چیکار میکنند ؟!! + عکس - www.taknaz.ir

خوب بعد از این همه ماجرا آدم باید یک فکری هم واسه شب امتحانش بکنه دیگه... نه؟

دخترها در مدارس چیکار میکنند ؟!! + عکس - www.taknaz.ir

اما بعضی وقتها هر چقدر هم که زرنگ باشی تمهیداتت با شکست روبرو میشند و باید به فکر چاره افتاد... ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است...

دخترها در مدارس چیکار میکنند ؟!! + عکس - www.taknaz.ir

 
|

شعر طنز : نبرد رستم و جومونگ


|


|


|


|


|


|
ساعت ۲ نصف شب در یک اتاق دانشجویی

ساعت ۳ نصف شب کل خوابگاه منهای سرپرست

ساعت ۴ صبح هنگام خواب

وضعیت تحصیل در خوابگاه

اولین روزهای خوابگاه
گفت و گوی صمیمانه برسرآماده کردن صبحانه بعد از گذست چند روز

پایان گفت و گو

امکانات غذایی در خوابگاه

طریقه ظرف شستن در خوابگاه

اواخر ترم وضعیت ۷۰درصد دانشجویان

و این هم آخر عاقبتش!!

 

|

حرف با خدا


|

به نام خدا

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال
دراز کرد و گفت: مامانم

گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این
هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر

بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی
و به حرف مامانت گوش

می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه
برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه

برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: “دخترم!
خجالت نکش، بیا جلو

خودت شکلاتهاتو بردار”

 

دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو
بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ “

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی
می‌کنه؟

و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از
مشت من بزرگتره!

————–

داشتم فکر میکردم حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو
هم جمع نیس که بدونیم

و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید:

یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ

أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ
مَا أَنْتَ أَهْلُه‏

ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و
رحمت فرست و به من خیر

دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ عطا
نما.

|

دانشجوی حقوق: با اینکه همیشه شاهد اعمال دانشجویان است ولی هیچوقت و در هیچ دادگاهی علیه آنان شهادت نمی دهد!

دانشجوی جغرافیا:
مکان، آب و هوا و شرایط محیطی در او تاثیری ندارد چون او همه جا هست!

دانشجوی مهندسی:
شجاعتش برایم قابل تحسین است چون ماکت هر پل یا ساختمانی را که می سازم بدون توجه به احتمال تخریب آن، به رویش می رود و افتتاحش می کند!

دانشجوی پزشکی:
تنها موجودی است که از تیغ تشریح من هراسی ندارد و به طرفم می آید تا با فدا کردن جانش موجب پیشرفت علم پزشکی شود!

دانشجوی مدیریت:
با آن جثه کوچک، آنچنان خانواده پرجمعیتش را مدیریت و اداره می کند که انگار مدیر بودن باید در خون هر کس باشد و درس خواندن بی فایده است!

دانشجوی زبان و ادبیات فارسی:
او هیچوقت حرفی نمی زند ولی با سکوتش هزاران حرف را به من می آموزد!

دانشجوی روانشناسی:
درون گرا، خجالتی، کم حرف، یک شخصیت منحصر به فرد!

دانشجوی علوم سیاسی:
به هیچ دسته و گروهی وابسته نیست، تک و تنها برای هدفش تلاش می کند!

دانشجوی برق:
وقتی روشنایی و خاموشی در نحوه حرکت او بی تاثیر است من را متوجه نیرویی فراتر از برق می کند!

دانشجوی کامپیوتر:
مغز کوچک او با آن همه ذخایر اطلاعاتی بسیار پیشرفته تر از فلش 32 گیگ است!

دانشجوی فیزیک هسته ای:
زندگی در خوابگاه حق مسلم اوست!

دانشجوی تربیت بدنی:
آنقدر عضلاتش نیرومند است که می تواند از دیوار راست هم بالا برود!

دانشجوی زبان شناسی:
هیچکس زبانش را نمی فهمد!

دانشجوی علوم تربیتی:
شیوه تربیتی او در تعلیم فرزندان بی شمارش برایم قابل احترام است چرا که تمام آن فرزندان بی چون و چرا ادامه دهنده راه او می باشند!

دانشجوی زمین شناسی:
کاش می توانستم به مانند او به اعماق زمین بروم و ندیدنی ها را ببینم!

دانشجوی زبان انگلیسی:
! It is always silent

دانشجوی تاریخ:
گذشت اعصار و قرون نتوانسته هیچ تاثیری در ظاهر و عقاید و شیوه زندگی او بگذارد!

دانشجوی فلسفه:
همیشه فلسفه وجودی او برایم سوال بوده ولی مطمئنم که در پس خلقتش هدفی والا نهفته است!

دانشجوی هنر:
هیچوقت منتظر نمی شود تا بتوانم پرتره اش را تمام کنم!

دانشجوی مکانیک:
با الهام از او توانستم خودرویی بسازم که هم در آب و خشکی حرکت کند و هم بتواند از سطوح صاف و صیقلی بالا برود!

دانشجوی آمار:
بدون شک از یک روش آماری قوی برای محاسبه تعداد فرزندانش بهره می برد!

دانشجوی اخلاق:
آنقدر با مرام و پایبند به اخلاقیات است که تا به حال نگذاشته هیچکس اشک او را ببیند حتی زمانیکه فرزندش را جلوی چشمانش له می کنند!

دانشجوی علوم ارتباطات: تا او هست، هیچکس تنها نیست!

|


|

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود

 اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق

 را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود

 اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق

 را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که

 ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی

یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد

 و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود

 می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست

خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش

 به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به

 دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران

 خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها

حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ

کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای

واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت

سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به

سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن

بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،

پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد

. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی

 پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر

 پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی

 باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت

 دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر

 به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون

 آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی

 با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل

 گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از

 آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات

 بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا

شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و

 به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر

 حرف زیادی نزد، تنها

کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:

 مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.

در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را

پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به

 او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:

 دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد
.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش

 نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش،

 هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،

در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت:

در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم،

 می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

|

7ld8iluk5ant8orlo3jc.jpg


|

یک بار دختری حین صحبت با پسری

 که عاشقش بود، ازش پرسید:


-
چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟



-
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم


-
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی

 عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


-
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


-
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


-
باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی،

 صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،

 دوست داشتنی هستی،

 با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


-
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد



متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی

 کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش

گذاشت با این مضمون:

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که

 نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست

 دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم

 نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه

می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم

عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،

 پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم

|

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به  چشام …گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مریم…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم  تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشم جدابشم!!!

|

یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود. بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد. بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه. روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت  "اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن. ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد. چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت!!
 
نتیجه اخلاقی این ماجرا. پسرهای مهندسی هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند!!!!

|

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فزیاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بودش

|


|

متن آهنگ جولیا از سعید کرمانی


|
بند انداز برقی اتوماتیک